اخبار روز

خنجر عشق بر روان پسری جوان که اعتیادش را ترک کرد

پسری جوان می گوید به خاطر ازدواج با دختر مورد علاقه اش مواد مخدر را ترک اما ...

عاشق شدم و به خودم قول دادم دور اعتیاد لعنتی خط بکشم ولی … . این گفته پسری جوان است که شکست عشقی خورده است. او با مراجعه به مرکز مشاوره پلیس داستان زندگی اش را بازگو کرد و راهنمایی خواست.
مبینا تمام دنیای من شده بود. انگار نیمه گمشده‌ام را پیدا کرده ام و به تیپ و قیافه ام می‌رسیدم .
برای مبینا یک روسری و کلی هدیه خریدم. موضوع را به مادرم هم اطلاع دادم.
خوشحال شده بود رخت و کلاه کردیم و خواستگاری رفتیم. پدر و مادر مبینا بعد از تحقیقات جواب رد دادند و می گفتند خودتان حاضر هستید دخترتان را به یک جوان معتاد بدهید.
مادرم دلداری می داد و می‌گفت قحطی دختر نیست؛ یک زن خوب برایت پیدا می‌کنم. تو فقط قول بده ترک اعتیاد کنی.
چند روزی پکر بودم. به خودم قول دادم ترک اعتیاد کنم. می‌گفتم دوباره خواستگاری می‌روم و به آرزوی دلم می رسم.
زنگ زدم با مبینا حرف بزنم و بگویم چه تصمیمی گرفته ام. خیلی سرد جواب داد و گفت ما وصله هم نیستیم.
گفته‌هایش را جدی نگرفتم. تصور می کردم نمی‌تواند فراموشم کند. با هزار امید و آرزو دنبال یک مرکز ترک اعتیاد بودم که فهمیدم مبینا ازدواج کرده است.
دنیا روی سرم خراب شد از آن به بعد نه تنها ترک اعتیاد نکردم بلکه داشتم به سرنوشت خودم گند می زدم.
ولی حالا بعد از چند ماه به خودم آمده‌ام. از این وضعیت خسته شده ام . به آینه نگاه می‌کنم و حیفم می‌آید.
می‌خواهم خودم را اصلاح کنم و پاک بشوم. مرکز مشاوره آخرین پناهم شده است. از شما چه پنهان دوران کودکی سختی پشت سر گذاشتم. بچه بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند.
می‌گفتند ازدواج شان اجباری بوده است. مادرم قول داد سایه سرم باشد. پدرم رفت و زن گرفت.
دو سه سال بعد مادرم هم با اصرار پدربزرگ و مادربزرگم ازدواج کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.
من ماندم با یک کوه دلتنگی. کلاس اول همه بچه‌ها با مادر یا پدرشان آمده بودند. ولی دایی ام با موتور مرا جلوی مدرسه گذاشت و رفت.
دلم می خواست بترکد. نشسته بودم و گریه می‌کردم. زنی جوان آمد و گفت پسرم چرا ناراحتی؟
دلم قرص شد. دستم را گرفت. با پسرش دوست شدم و از آن به بعد احساس دلگرمی می‌کردم.
۱۷ ساله بودم که پسر همسایه پیشنهاد داد کار کنم و پول در بیاورم .
از مدرسه فرار می‌کردم و برای او بسته های کوچک موادمخدر توزیع می‌کردم. گاهی هم از این مواد زهرماری می‌کشیدم.
سربازی نرفتم و سرگردان بودم. تا این که با مبینا آشنا شدم و … .
نمی‌خواهم تقصیر گردن دیگران بیندازم. تازه فهمیده ام خودم باید پشت خودم باشم و قدر خودم را بدانم.
من اگرچه خیلی سال است پدرم را ندیده‌ام و گرمای دست‌هایش را حس نکرده ام ولی همیشه برایش دعا می‌کنم.
برای مادرم هم دعا می‌کنم و حالا می‌خواهم در حق خودم دعا بگویم. اگر مراقب نباشم به فلاکت می‌افتم.
البته این را هم بگویم. پدر و مادرم حق زندگی دارند. نمی‌خواهم مزاحم زندگی‌شان باشم. برای همین سراغ هیچ کدام شان نرفته ام.
یک خبر خوش بدهم، مادرم زندگی خوبی دارد و یک بچه چهارساله هم دارد و یک بار بغلش کرده ام.
به چشمانم که نگاه کرد پشتم گرم شد. می خواهم برادر خوبی برایش باشم و از طرفی دوست ندارم کاری کنم دیگران بنشینند و بگویند اگر پدر و مادرش طلاق نمی گرفتند و خانواده ای داشت این طوری نمی شد.
چون با این حرف خطا و اشتباه من گردن خانواده ام می افتد.

نویسنده: غلامرضا تدینی راد

1/5 - (1 امتیاز)

برای عضویت در کانال تلگرام کلیک کنید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا