آزار و اذیت دختر فراری توسط دوست پدر
دختر فراری که مورد آزار یکی از دوستان پدرش قرار گرفته بود از زندگی اش گفت.
دختر نوجوان که به خاطر اعتیاد مادر و رفتارهای برادرانش از خانه فرار کرده است به پلیس پناه آورد.
روزنامه ایران نوشت : آرام آرام به کلانتری نزدیک میشوم رعد و برق بین نم نم باران هر از گاهی آسمان را تکان میدهد، هنوز مرددم، می ترسم از رفتنم… مقصرمن نیستم؛ هم سن وسالهای من دارند عروسک بازی میکنند اما من عروسک دست بقیه شدم که برای یک لقمه غذا باید به ساز دیگران برقصم…
در زمان به عقب برمی گردم؛ خودم را میبینم که به مادرم التماس میکنم تا من را با خودش ببرد.
پاهایش را گرفتم مدام ضجه میزنم ومی گویم مامان تورو خدا نرو من را ببرقول میدهم دیگر اذیتت نکنم دیگه حرف بد نمیزنم ببخشید که دیشب گفتم دوستت ندارم…
اما اعتیاد تأثیرش را گذاشته بود ومادرم صدای من را نمیشنید من با دو برادرم تنهاتر از همیشه ماندیم. خودم رامی بینم که بزرگتر شدم هر کسی وارد خانهمان میشد پدرم اجازه میداد که به من توهین کند. جواب هر سؤالم یک سیلی میشد…
میبینم کمی بزرگتر شدهام با پدرم به باغ یکی از دوستاش رفتیم. میروم که برای خودم دور بزنم اما اسیر دست یک آدم نفرت انگیز شدم. جیغ وگریههایم فایدهای ندارد. من قربانی هوس میشوم و هیچکس برایم هیچ کاری نمیکند کم کم همه ماجرا را میفهمند مدام سرکوفت میشنوم. خسته شدهام. من آسیب دیدهام چرا اذیتم میکنند. حالا دیگر 14ساله شدهام. شبانه از خانه فرار میکنم. مدام هر شب برای زنده ماندن تلاش میکنم اما بهایی که پرداخت میکنم سنگین است. بیست روز گذشته ومن پشیمان شدهام.
می روم خانه اما راهم نمیدهند، با صدای سرباز به خودم میآیم. میپرسم آقا مگر بهزیستی جای خوبی برای پناه بردن نیست؟
من را قبول میکنند به خدا هیچکس من را نمیخواهد، اجازه میدهد وارد کلانتری بشوم. ازهمین لحظه باران گذشته را فراموش میکنم. من امروز دوباره متولد شدم.
چند سال داری؟
۱۴سال
چی شد که ازخانه فرار کردی؟
من فرار کردم چون دائم کتک میخوردم. اذیت میشدم و هیچ حامیای نداشتم…
چند کلاس درس خواندی؟
تا کلاس سوم بیشتر اجازه درس خواندن به من ندادند.
چند ساله بودی که مادرت ازخانه رفت؟
تقریباً ۹ساله بودم.
از وضعیت ات بگو. درحال حاضر کجا زندگی میکنی؟
بعد ازآن همه اتفاقهای تلخ که برایم پیش آمد رفتم کلانتری و مرابه بهزیستی معرفی کردند. چند وقتی است که آمدهام به بهزیستی و زندگی خوبی دارم و درس میخوانم و میخواهم آنقدر درس بخوانم که یک روز به سراغ خانوادهام بروم تا به آنها کمک کنم.
از پدرت خبر داری؟
درهمین حد میدانم که وقتی تماس گرفتند او به دنبالم بیاید گفت من دختری ندارم و هیچ اهمیتی به من نداد.ولی راستش را بخواهید با اینکه پدر خوبی نداشتم اما حالا هرچقدر فکر میکنم دلم برایش تنگ شده است.
دوست داری درآینده چکاره شوی؟
دوست دارم دندانپزشک شوم.
چرا؟
چون همیشه از درد دندان به خودم پیچیدم و هیچ کس به من اهمیت نمیداد.