سرگذشت غمبار نوعروسی که به خاک سیاه نشست
نوعروسی که متوجه اعتیاد و خلافکاریهای شوهرش شده است با مراجعه به مرکز مشاوره پلیس درخواست راهنمایی و کم کرد.
این دختر جوان داستان زندگیاش را این طور تعریف کرد: سن و سالی نداشتم و هنوز به مدرسه نرفته بودم که پدرم را از دست دادم . با مرگ او خانه ما رنگ عزا و ماتم گرفت .
تنها دلخوشی و پشت گرمی من و مادرم حضور برادرم بود. او مرد خانه ما شده بود و با مهری پدرانه دست نوازش سرم میکشید. شاید اگر برادرم نبود من نمی توانستم غم از دست دادن پدر را فراموش کنم. الهی هیچ بچه ای داغ پدر و مادر نبیند و یتیم نشود … .
برادرم همیشه به من دلگرمی میداد وقتی فکر میکردم کنارمان است؛ دلم قرص میشد. بیچاره مادرم از جانش مایه گذاشته بود . کار میکرد و زحمت میکشید خرج زندگی مان را در بیاورد . با تلاش او برادرم توانست ادامه تحصیل بدهد. من هم مدرسه رفتم و روزهای تعطیل هم با مادر سرکار می رفتم. تمام زیبایی های آینده برای من و مادرم در خوشبختی برادرم خلاصه می شد.
از همان زمان ، هر موقع سرکار می رفتم پولهایم را به برادرم میدادم و نمی خواستم کم و کسری داشته باشد. خوشبختانه درسش را خواند و دانشگاه رفت. بعد هم کار خوبی پیدا کرد. مادرم با روحیه ای مردانه، غیرتی و ذوق و شوق آستین بالا زد سر و سامانش بدهیم . خاطر خواه دختر یکی از آشنایان دور شده بود.
برایش خواستگاری رفتیم، ازدواج کرد . به حرمت اسم پدرم و اعتبار مادرم جواب بله گرفتیم. مادرم زمینهای کشاورزی پدر خدا بیامرزم را فروخت و برای زندگی برادرم سنگ تمام گذاشت. او ازدواج کرد و زندگی آبرومندی تشکیل داد. ما از این بابت خیلی خوشحال بودیم و سرمان را جلوی دوست و آشنا بالا می گرفتیم. چند سالی گذشت .مادرم دچار بیماری شد . سراغ برادرم که میرفتیم همسرش رو نمیداد و ما دوست نداشتیم به این خاطر زندگی شان تلخ شود.
روزهای سختی سپری کردیم . مادرم دیگر نمیتوانست سرکار برود . چرخ زندگی گردن من افتاد. سرکار می رفتم و خدا را شکر میکردم. با این شرایط همسر برادرم هر وقت مرا می دید با نیش و کنایهای می گفت چرا ازدواج نمیکنی و اگر دیر بجنبی در خانه می مانی و … . شنیدن این حرف های تحقیرآمیز آتش به جانم می انداخت. با اولین خواستگاری که برایم آمد و به اصرار عروس مان، بدون تحقیق ازدواج کردم.
متاسفانه در مدت کوتاهی متوجه شدم همسرم به موادمخدر اعتیاد دارد . چون هنوز در دوران عقد هستیم تصمیم گرفتم تکلیفم را روشن کنم. خانوادهاش میگویند ما نمیتوانیم او را به راه بیاوریم و تو خودت باید تصمیم بگیری می توانی مهریه ات را ببخشی و جانت را آزاد کنی یا نه ؟
دوست داشتم کمکش کنم . خیلی هم خون دل خوردم. فایده ای ندارد. وقتی موادمخدر صنعتی و قرص استفاده میکند توهم میزند و از او میترسم.
چندی قبل خبردار شدم به خاطر سرقت دستگیرش کرده اند. شک ندارم او نمیتواند مردی باشد که سرنوشتم را دستش بسپارم. خانه برادرم رفتم میخواستم راهنمایی بگیرم همسرش در را باز نکرد. با چشم های اشک بار برگشتم. همسایهمان مرا به مرکز مشاوره معرفی کرد. دلم شکسته است، هر کاری از دستم برآمد برای خوشبختی برادرم انجام دادم. حتی وقتی میخواست ماشین بخرد چند تکه طلا هم فروختم و به او کمک کردم. نمی خواهم منت بگذارم. ولی از او و همسرش بیشتر از اینها توقع داشتم. خدا خیرش بدهد دایی ام را . آمد و تکیهگاه من و مادرم شده است.
نویسنده: غلامرضا تدینی راد