پریسا و ابراهیم از هم جدا شدهاند و حالا بر سر حضانت فرزندشان با هم اختلاف دارند. پریسا به دادگاه آمده تا با قاضی پرونده صحبت کند. او برای سایت جنایی از زندگیاش میگوید.
*چرا از شوهرت جدا شدی؟
به نقطه رسیدیم که متوجه شدیم همدیگر را دوست نداریم.
*پس چرا ازدواج کرده بودید؟
هردوی ما سنمان زیاد بود. وقتی ازدواج کردم 37 ساله بودم. شوهرم هم 40 ساله بود. وقتی از من خواستگاری کرد قبول کردم. نمیدانم چرا شاید به این خاطر که فکر میکردم اگر ازدواج نکنم دیگران چه فکری دربارهام میکنند.
*چرا جدا شدید؟
تنها چیزی که ما را به هم وصل کرده بود دخترمان مانیا بود. چند ماه قبل از جدایی تقریبا همدیگر را نمیدیدم و هرکدام از ما ساعاتی در خانه بودیم که دیگری نبود. برای همین هم تصمیم به طلاق گرفتیم و با توجه به اینکه دخترم خیلی کوچک بود دادگاه حضانت او را به من داد.
*راهی برای ادامه زندگی مشترم نبود؟
نه. اگر بیشتر ادامه میدادیم به بچه آسیب وارد میشد. واقعیت این است که هر دوی ما سالهای زیادی تنها زندگی کرده بودیم. اینکه دیگری را در خانه تحمل کنیم سخت بود.
*چند سال است جدا شدهاید؟
6 سال. ما کلا سه سال با هم زندگی کردیم. بچه که دو ساله بود از هم جدا شدیم.
*چطور شده شوهرت حالا حضانت بچه را میخواهد؟
میگوید طبق قانون بچه از این به بعد باید با او بماند. برای همین هم حضانت بچه را میخواهد؛ اما من نمیخواهم دخترم را به او بدهم. بچه آسیب میبیند.
*ارتباط دخترت با پدرش چطور است؟
ارتباط خوبی دارد. شوهر سابق من واقعا پدر خوبی است اما شوهر خوبی نبود.
*پس چرا نمیخواهی دخترت پیش پدرش باشد؟
او نمیتواند مثل من از بچه مراقبت کند. دخترمان آسیب میبیند. شوهرم به خاطر لجبازی با من این کار را میکند چون من اجازه نمیدادم بیشتر از یکبار در هفته بچه را ببیند اینطوری میکند اما حالا گفتهام هرچقدر دوست دارد میتواند بچه را ببیند. این خواست دخترم است که پدرش را بیشتر ببیند؛ اما من نمیتوانم با احساساتم کنار بیایم.