چند رسانه ای

رسوایی بزرگ باعث شد اعتیادم را ترک کنم

مردی که بعد از فرو رفتن در گرداب اعتیاد توانسته خودش را نجات بدهد با مراجعه به مرکز مشاور پلیس استان خراسان رضوی داستان زندگی‌اش را اینگونه تعریف کرد:

حس می کردم سلول های بدنم دارند پوک می شوند. دیگر خیلی چیزها برایم بی ارزش شده بودند. وقتی به گذشته ها فکر می کردم حسرت می خوردم.

چند ماه قبل جوانی قد بلند و رعنا با موهایی شانه کرده و عطر و ادکلن زده دیدم. یاد خودم افتادم. چه قدر حساس بودم که لباس بدون اتو نپوشم. سرماه که می رسید آرایشگاه می رفتم و به تیپ و قیافه ای می رسیدم.

مادرم می خواهد دلداری ام بدهد و می گوید چشم نظر، تو را به این حال و روز انداخته است. این حرفش را قبول ندارم. خدا به ما عقل داده و اگر درست فکر کنیم و غرور نکنیم خیلی بلاها و مشکلات سرمان نمی آید. دلم برای مادرم می سوزد. بعد از مرگ پدرم برای من از جان و دل مایه گذاشت و هم پدر بود هم مادر.

اجازه نمی داد کسی بگوید بالای چشمم ابروست. هیچ وقت یادم نمی رود به سختی پول در می آورد اما بهترین اسباب بازی و لباس را برایم می خرید. روزی که فهمید گرفتار شده ام قلبش داشت از کار می افتاد. سعی می کرد از منجلاب اعتیاد نجاتم بدهد. وای بر من … .

مادر قسمم می داد ترک کنم. هر بار با وعده‌ای پوشالی پولی می‌گرفتم و قول می‌دادم بروم و خودم را پاک کنم.

با هزار امید و آرزو کمکم می‌کرد. نمی‌دانست کلاه سرش می گذارم. البته من کلاه سر خودم گذاشته بودم و سرنوشت خودم را تباه کردم.

کاسه صبر مادرم بالاخره لبریز شد. از خانه‌اش بیرونم کرد. سراغ خواهرم رفتم . حالم خیلی بد بود. طفلک چند تکه گوشت برایم قورمه کرد.

خواهر است دیگر. دلش تاب نمی آورد غم و غصه و گرفتاری برادرش را ببیند.  قسمم داد دور مواد لعنتی خط بکشم.غذا خوردم و دور از چشمش النگوی  طلایی که برای تولد دختر کوچکش هدیه خریده بود از روی گنجه چوبی کش رفتم.

از خانه‌اش بیرون زدم. خواهرم با چشم های گریان پشت سرم دعا می خواند و می گفت: خودم نوکرتم داداش، هر کاری از دستم بربیاد برات انجام می دم. بیا بریم یه جای درست و حسابی و از این گرفتاری خودتو نجات بده.

اصلا نمی فهمیدم چه کار می کنم.  النگوی طلا را با کمی مواد عوض کردم.نمی‌فهمیدم چه کار می‌کنم. می‌خواستم  بروم و هر چه زودتر خودم را بسازم و شارژ شوم.از آن به بعد رویی نداشتم خانه مادرم برگردم. پیش یکی از دوستان بدتر از خودم ماندم.

مدتی گذشت. ضایعات جمع می‌کردم و حتی چند بار هم موادمخدر توزیع کردم. بعضی وقت ها هم خیلی بی‌حوصله می شدم دست به گدایی می‌زدم. یک روز سر چهارراه دستم را جلوی ماشینی دراز کردم که پسر خاله ام و همسرش داخل آن نشسته بودند.

برای یک لحظه نگاهم به نگاه او گره خورد. از خجالت آب شدم. همبازی بودیم و خاطرات قشنگی از کودکی مان داشتیم.

مثل اسپند روی آتش به هم ریخته بودیم. پیاده شد. می‌خواستم فرار کنم . با گریه صدایم زد. قلبم نزدیک بود از جا کنده شود. چند دقیقه ای کنار خیابان صحبت کردیم.  با همسرش مرا خانه مادرم بردند. دست مادرم را بوسیدم و مردانه قول دادم ترک کنم.

پسر خاله ام مرا به مرکز مشاوره برد. درمانگر اعتیاد کمکم کرده است از این درد خانمانسوز دور شوم.

مدتی است تریاک را کنار گذاشته ام. همه می‌گویند به رنگ و رو آمده‌ام. امیدوارم بتوانم خودم را پاک کنم.

حرف آخرم این است؛ رفیق بازی، غرور و حس خود کم بینی باعث شد در دام اعتیاد بیفتم. فکر می کردم یک نخ سیگارلای انگشتم می تواند نشانه بزرگی ام باشد؛ می خواستم با این کار غلط بگویم من هم هستم.  این را هم بگویم خیلی از بدبختی ها و گرفتار ها از همان یک نخ سیگار شروع می شود.

وقتی جلوی پسر خاله ام و همسرش سنگ روی یخ شدم تازه فهمیدم چه قدر اشتباه کرده ام.

ان شاء الله سرکار بروم برای بچه خواهرم یک تکه طلای با ارزش می خرم. یک هدیه خوب هم باید برای پسرخاله ام بخرم. مجلس عروسی شان من نبودم .

 

نویسنده: غلامرضا تدینی راد

امتیاز شما

برای عضویت در کانال تلگرام کلیک کنید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا