پرونده های جنایی

قتل دوست صمیمی به دلیل توهم شیشه‌ای

قاتل می‌گوید: زمان قتل خمار بودم. به سرویس بهداشتی رفتم و شیشه زدم. وقتی بیرون آمدم، انگار به یک هیولا تبدیل شده بودم. تا به آن روز این حال را تجربه نکرده بودم.

اعتیاد به شیشه زندگی‌اش را نابود و از مرد آرام و دوست صمیمی، قاتلی ساخت که حتی خودش هم این شخصیت جدید را نمی شناخت. یک توهم یک لحظه عصبانیت و یک شلیک، جان دوستش را گرفت و او را هم به اتهام قتل راهی زندان کرد. این هفته رو در روی او نشستیم و از زندگی اش برای ما گفت.
*چند سال داری؟
۴۵ سال.
*به چه اتهامی دستگیر شدی؟
قتل دوست صمیمی‌ام.
*چرا او را کشتی؟
به خاطر توهم.
*معتادی؟
بله. شش سال است موادمصرف می کنم از تریاک شروع کردم و به شیشه رسیدم. الان هم معتاد به شیشه‌ام.
*چه شد معتاد شدی؟
من خیلی رفیق باز بودم. مغازه فروش وسایل چوبی داشتم و درآمدم خوب بود. کار می کردم تا با درآمدم خوشگذرانی کنم. دوستان زیادی داشتم و با آنها شب‌ها می‌گشتم. با خودم عهد کرده بود هیچ وقت ازدواج نکنم. به همین خاطر آینده‌ای نداشتم که بخواهم برای آن پس‌انداز کنم. خلاصه سرتان را درد نیاورم. شش سال قبل با دوستانی شب‌نشین شدم که پای ثابت بساط تریاک بودند و من کم‌کم هم‌بساط آنها شدم. اولش تفریحی بود اما وقتی به خودم آمدم معتاد شده بودم و گرفتار. تا اینجا خوب بود اما بعد به سمت حشیش و هروئین و تریاک رفتم. مغازه‌ام را اجاره دادم. دیگر حوصله کارکردن نداشتم و اجاره می‌گرفتم و دود می کردم. قیافه‌ام تابلو شده بود و از سوی خانواده‌ام طرد شدم.
*کارتن خواب شدی؟
نه. گفتم مغازه‌ای داشتم و اجاره داده بودم. با پول اجاره در مسافرخانه‌ای زندگی می‌کردم. شرایط سختی بود اما عادت کرده بودم. اعتیاد شرایطی را برایت درست می کند که تا گرفتارش نشوی نمی‌توانی درک کنی. زندگی برایت فقط در مواد و مصرف آن خلاصه می‌شود. دیگر قدرتی برای کنترل زندگی نداری و هیچ‌چیزی جز مصرف شیشه خوشحالت نمی کند.
*مقتول را می شناختی؟
دوست صمیمی و قدیمی‌ام بود.
*او هم اعتیاد داشت؟
نه. از موادمخدر بیزار بود. خیلی هم سعی کرد مرا تشویق به ترک مواد کند. یک‌بار مرا به کمپ برد اما فردایش فرار کردم. یک روز هم نمی توانستم بدون مواد زندگی کنم.
*پس چه شد او را کشتی؟
یک روز به مغازه‌اش رفتم. خمار بودم. به سرویس بهداشتی مغازه رفته و شیشه زدم. وقتی بیرون آمدم، انگار به یک هیولا تبدیل شده بودم. تا به آن روز این حال را تجربه نکرده بودم. بی‌تاب بودم و دوست داشتم، یک کاری کنم. روی صندلی نشستم. حس کردم صمد‌-مقتول- قصد دارد بعد از تعطیلی مغازه مرا دوباره به کمپ ببرد. با تلفن که صحبت کرد مطمئن شدم. صدایش را نمی‌شنیدم اما می‌دانستم با مدیر کمپ برای انتقال من صحبت می‌کند. از جایم بلند شدم تا بروم اما گفت بشین، چه عجله‌ای داری شام سفارش دادم. مطمئن شدم منظورش از شام همان نیروهای کمپ هستند. اسلحه را به سمتش گرفتم و ماشه را چکاندم. دو گلوله شلیک شد و بعد فرار کردم.
*بعد چه کردی؟
دو ساعتی طول کشید تا آن حالت از سرم بپرد و تازه فهمیدم چکار کردم. تا صبح در خیابان پرسه زدم. صبح به مقابل مغازه رفتم و فهمیدم صمد مرده است. مغازه دوربین داشت و می‌دانستم هویتم لو رفته. با مستاجرم تماس گرفتم و خواستم اجاره این ماه را زودتر بدهد. پول که واریز شد راهی شمال شدم. خانه‌ای اجاره کردم و آنجا مخفی شدم.
*چطور دستگیری شدی؟
یک شب بی پول شده بودم و خمار. با تلفن مغازه‌دار محله با مستاجرم تماس گرفتم و خواستم پول بریزد. او هم قبول کرد و برایم واریز کرد. همین تماس، پلیس را به محل مخفی‌شدن من رساند و چند روز بعد دستگیر شدم.
*تصور می کردی دستگیر شوی؟
نه.
*الان پشیمانی؟
فایده‌ای دارد؟ یک خانواده داغدار اعتیاد من شدند. صمد خیلی به من خوبی کرد و جواب خوبی‌هایش را با مرگش دادم. پشیمانم و شرمنده. می دانم سرانجام کارم قصاص است. به این مجازات راضی‌ام و فقط از خانواده صمد می خواهم زودتر حکم را اجرا کنند.

منبع: تپش- جام جم

امتیاز شما

برای عضویت در کانال تلگرام کلیک کنید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا