سارا با گزارش پدرش به پلیس بازداشت شده است. او از خانه فرار کرده و حالا میگوید دوست ندارد به خانه پدریاش برگرد. سارا از وقتی با خانوادهاش مشکل پیدا کرد که رازی در زندگیاش برملا شد. این دختر برای سایت جنایی از راز زندگیاش میگوید.
*چند سال داری؟
۱۶ ساله هستم.
*از خانه فرار کردی و گفتهای که دوست نداری به خانه برگردی.
من دوست ندارم دیگر با پدر و مادر قلابی زندگی کنم!
*چرا قلابی؟
آنها پدر و مادر واقعی من نیستند. دروغ هم گفتند و واقعیت را به من نگفتهاند.
*یعنی چه پدر و مادر واقعیات نیستند؟
من تازه متوجه شدم که آنها من را به فرزند خواندگی قبول کردند. این موضوع را کسی به من گفت که فکر میکردم واقعا دختر خالهام است. ما تقریبا هم سن هستیم. یک روز که دعوا کردیم و دعوا طولانی شد به من گفت آدم بیشعوری مثل تو را کسی دوست ندارد حتی خاله که تو آورد و بزرگ کرد. من از همان موقع انگار زندگی روی سرم خراب شد.
*موضوع را پیگیری کردی؟
بله. از مادر و پدرم پرسیدم. آنها هم گفتند من را از جایی گرفتهاند. تا آن سن به من نگفته بودند، ولی من حس کرده بودم که رازی در زندگیام هست.
*چطور حس میکردی؟
من برادری دارم که ۳ سال از من کوچکتر است آنها به برادرم بیشتر محبت میکردند و این موضوع همیشه برای من سوال بود.
*حالا چرا از خانه فرار میکنی؟
من نمیخواهم با کسانی زندگی کنم که واقعیت را به من نگفتهاند. از اینکه دروغ گفتهاند ناراحتم و میخواهم در بهزیستی باشم.
*با تو بدرفتاری میشود؟
نه. به من کم محلی میشود. من همیشه با مادرم درگیری داشتم و پدرم هم طرف مادرم را میگرفت. آنها یک خانواده هستند و من جایی در زندگیشان ندارم.
*اما پدرت دنبالت آمده و برای پیدا کردن تو تلاش کرده
از ترس آبروی خودش است. آنها نباید به من دروغ میگفتند. اگر من را واقعا دوست داشتند بین بچه هایشان فرق نمیگذاشتند. اگر از هم دور باشیم آنها بهتر زندگی میکنند من هم بالاخره راه خودم را پیدا میکنم.
*فکر نمیکنی تصمیم اشتباهی است؟
من خیلی از دستشان ناراحت هستم و نمیخواهم آنها را ببینم. منتظر حکم قاضی هستم تا من را به بهزیستی بسپرد.